دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید ,
تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم
اما پا هایم مرا یاری نمیکنند . مانند پرنده ایی در قفس زندانی گشته ام .
از این همه تکرار خسته شده ام , چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم ,
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم ,
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم ,
ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد
هال به فرا موشی سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت .
تو را من چشم در راهم
شباهنگام، که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه! من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم
تو از دیدنت محرومم کردی و فکر کردی:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
و به ناباوری و غصه من خندیدین
و آه ای کسی که دلم را بردی
کاش هیچ وقت ندیده بودمت...
و کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که....
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت
کاش آن شب باران نمی آمد
کاش من اینقدر باران را دوست نمی داشتم
کاش آن شب به بهانه قدم زدن زیر باران بیرون نمی زدم
اما آن شب باران بارید
و من زیر باران قدم زدم
و تو آمدی
زیر باران دیدمت
اما کاش نمی دیدمت
باران می بارید
به وسعت تمام آسمان
و من تو را با تمام زلال بودنت دیدم
چقدر شبیه باران بودی
و کاش من اینقدر باران را دوست نمی داشتم